داستان من و کیان و یک زندگی دانشجویی!
دیشب داشتم فصل سوم سریال محبوبم رو میدیدم و طبیعتا امروز صبح خواب موندم! 🙂
با استرس بلند شدم و سریع لباسام رو پوشیدم چون میدونستم اگر به کلاسِ امروز نَرسم، این درس رو میافتم. حتما فکر میکنین دانشجوی تنبلی هستم، آره؟! خُب باید بهتون بگم که زود قضاوت کردین! من شاگرد اول مهندسی مکانیکم، فقط یکم زمانبندیم با شما متفاوته! مثلا بعضی شبا تا صبح فیلم میبینم، بعضی وقتا تا ظهر میخوابم و بعضی روزا تا نیمهشب درس میخونم! اوضاع درسیم که روبراهه، با دوستامم تا بتونم وقت میگذرونم و البته پروژه دانشجویی هم قبول میکنم چون بالاخره زندگی که بدون پول نمیشه. زندگی دانشجویی سخته اما من با زندگیم خوشحالم چون زمانم رو اونطوری که دوست دارم، میگذرونم!
خیلی دیرم شده بود!
خلاصه داشتم میگفتم…
امروز صبح دیرم شده بود و تاکسیموتوری آنلاین گرفتم چون فقط ۱۵ دقیقه تا شروع کلاس مونده بود و با سواری عمرا نمیرسیدم. سریع پلههای خوابگاه رو ۲تا ۳تا پرواز کردم و رسیدم جلوی در. میخواستم بند کفشم رو ببندم که نزدیک بود کلّه پا بشم! یه دفعه دیدم یه موتوری خوشقد و بالا جلوم ایستاده و با صدای آشناش میگه: شصت پات نره تو چشمت امیر آقای خرخون! وایسا با هم بریم پسر!
کیان وارد میشود!
اولش نشناختم ولی بعد که کلاهش رو برداشت دیدم عِه! اینکه کیانه!
کیان همدانشگاهی منه. دانشجوی سال آخر مهندسی صنایعست و خوابگاهش چندتا خیابون با خوابگاه ما فاصله داره. توی کلاس تربیت بدنی با هم آشنا شدیم. قد بلند بود و سرویسهای خوبی موقع بازی میزد. همیشه با موتورش میومد کلاس! آخه یه موتور باحال داره که بهش میگه پسرِ بد بابا! بعد از کلاس تربیت بدنی من و سامان همیشه مینشستیم تَرکش و مجبورش میکردیم تا خوابگاه ما رو برسونه! کیان خودش شاگرد اوله و عجیب نابغهایه! ولی اینقدر شیطون و بگو بخنده که همیشه منو جلوی بقیه دست میاندازه! همیشه بهش میگم: پسر! تو که خودت از همه خرخونتری چرا به من گیر میدی؟! اونم همیشه میخنده و میگه: آخه وقتی تو رو سوژه میکنم دیگه کسی به من گیر نمیده! 🙂
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کیان اگه میدونستم مثل جن بوداده پیدات میشه تاکسیموتور نمیگرفتم! تو که هیچوقت خیرت به ما نمیرسه! بذار کنسلش کنم با هم بریم!
کیان همونطور که داشت استارت میزد، گفت: جونِ داداش کنسلش نکن! بذار حداقل خیر تو به ما برسه! آخه من سفیر تاکسیموتورت هستم!
گفتم: دستمون انداختی حاجی؟
گفت: نه جونِ داداش! چند وقتی میشه با موتورم کار میکنم. خیلی کیف میده! بپر بالا تا بریم
من که از حرفای کیان شاخ درآورده بودم تَرک موتورش نشستم و راه افتادیم و همونطور که ترافیک رو ترک میکردیم، شروع کردیم به خندیدن و حرف زدن!
یک مکالمۀ رفاقتی روی موتور
-کیان واقعا با موتور کار میکنی؟! کار بهتر پیدا نکردی بیعرضه؟!
-اولا اینکه با بزرگترت درست صحبت کن وگرنه میندازمت پایین! دوما اینکه…
-دوما نداره! پسر این همه مقاله و پروژه دانشجویی هست بعد رفتی سر موتور؟ تنت میخاره؟
-تو که منو میشناسی امیر! نمیتونم یه جا بشینم! از مقاله و ترجمه هم خسته شدم. عشق موتورم که هستم دیگه خودت میدونی از بچگی رو موتور بودم!
-تو انگار مغز نداری پسر! مگه امسال نباید روی تِز خودت کار کنی؟
-چرا اتفاقا پیک موتوری شدم که وقت بیشتری واسه پروژه خودم بذارم.
-چه وقتی حاجی؟ دیگه مگه وقتی هم میمونه؟ صبح تا شب باید تو خیابون گوش به زنگ باشی اینجوری
-نه بابا امیر تعطیل هستیا! پیک آنلاین که اینطوری نیست! هر موقع بخوام کار میکنم. مثلا الان میخواستم برم دانشکده، آنلاین شدم ببینم کسی تو مسیرم هست یا نه؟ که متاسفانه تو پیدا شدی!
-کیان پول ترجمه که بهتر بود. میخوای چندتا مقاله برات دست و پا کنم؟
-نه بابا ترجمه دوست ندارم دیگه. واسه تحویل دادنش استرس میگیرم. پول این کارم بد نیستا. خیلی بیشتر از ترجمهس. زندگی دانشجویی همینه دیگه. باید فقط بگذره.
-چه میدونم! اگه میگی خوبه حتما خوبه دیگه. ولی پسر من اگه بودم روم نمیشد!
-خب تو سوسولی آخه! من چون آدم عمیقتری هستم، به مسائل عمیقتری هم فکر میکنم!
-چی مثلا استاد؟! مسائل خاور میانه و خاور دور؟
-نه حالا در اون حد! ولی کلا من رو که میشناسی… این چیزا برام مهم نبوده و نیست. فقط برام مهمه که بیدردسر پول دربیارم و زمانم دست خودم باشه. همین!
-یعنی ناراحت نمیشی رو موتور ببیننت؟
-بشکنه این دست! پسر این همه به تو و اون سامان سواری دادم! این بود جوابم؟!
-نه بابا کلا دارم میگم
-نه امیر! من عاشق موتورم.. برای من موتور یه چیز دیگهس. بابام پارسال گفت کمکم میکنه یه ۲۰۶ بگیرم اما نخواستم! من از بچگی رو موتورم، عشقم سواری توی شَهره…
-آره میفهمم چی میگی. اتفاقا تابستون که برادرم اومده بود ایران، تعریف میکرد تو فرانسه پیک موتوری، پیک دوچرخه و پیک پیاده دارن و همشونم دانشجو و دانشآموزن.
-پس چرا وقت منو میگیری وقتی خودت اینا رو میدونی؟ بیماری چیزی هستی خدایی نکرده؟
-پسر رسیدیم دانشکده! چه زود! هر روز میای دنبالم؟!
-برو پررو نشو! عه! چرا پرداخت کردی؟! بابا قابل نداشت امیر جون! برو تا کلاست دیر نشده، منم پارک میکنم میام.
دوست دارم زندگی رو!
به سمت کلاسم میدویدم و حرفای کیان توی گوشم تکرار میشد و با خودم فکر میکردم چه جالب! هر دوتامون داریم یه جورایی پروژهای کار میکنیم، یه هدف داریم و هر جوری دلمون میخواد وقت میگذرونیم! هرچقدر هم شکل زندگیمون فرق کنه، بازم مهم نیست چون مسیرمون درسته و این انتخاب خودمون بوده! مهم اینه که ما قراره در آینده بترکونیم! زندگی دانشجویی هم باحالهها! دوست دارم زندگی رو!
بهترین ترین داستانی که خونده بودم.
ممنون
خواهش میکنیم 😉